بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

هو

 

__

 

درست همین امروز که دست و دلم به وبلاگم می رفت و احساس میکردم کلی حرف دارم برای گفتن، هوای بارونی اردیبهشت طوریِ بعدازظهر طوری از خونه کشوند م بیرون که وقتی به خودم اومدم دیدم توی کافه مورد علاقه م نشستم. روبروی پنجره. و دلم غرق لذته از حضور توو جایی که همیشه بهم آرامش میداده. و توی این شهر یکی از معدود جاهاییه که دوسش دارم و همیشه حالمو خوب میکنه.

بعد از اون یه پیاده روی آروم سه ساعته توی خیابونا، انقدری برام خوب بود و ذهنمو خالی کرد که حالا هرچی فکر میکنم چیزی برای نوشتن پیدا نمی کنم.

راضی ام از زندگی ای که گاهی بهم این فرصتو میده که برای خودم وقت بذارم. ممنونم ازت خدا که توی شلوغیا خودمو گم نکردم هنوز.

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۳۰
بی‌ همگان

هو

__

 

مرتضی: قرار ما این بود، تو قول دادی!

مینا: قرار چیه؟ وضع عوض شده!

مرتضی: قرار اون چیزیه که اگه وضعم عوض شد پاش وایسی...

 

کنعان/ مانی حقیقی

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۲
بی‌ همگان

هو

__

 

شِکوه

شُکوه عشق را

مضمحل خواهد ساخت!

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۰
بی‌ همگان

هو

__

 

 

عشق آدمو سبک میکنه

ولی سبک نمیکنه!

 

 

 

 

- بعد از دیدن چندباره ی «شب های روشن» یه چیزایی برای چندمین بار یادم اومد.

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۳
بی‌ همگان

هو

__

 

ما از دل فرهنگی بیرون آمده ایم و تربیت شده ایم که یکی از بزرگترین اهداف زندگی مشترک و مهمترین قدم برای آسایش و رفاه، خانه دار شدن است. به صورتی که زندگی مان به دو بخش قبل از خانه دار شدن و بعدش تقسیم می شود! هر کدام از ما جوان ها هم که صاحب خانه می شویم، انگار که از پل صراط عبور کرده باشیم، خیال بزرگترها را آسوده میکنیم. و گویی نگرانی خاص دیگری برای مان ندارند!

ما حاضریم از هرچه طلا و پس انداز داریم، بگذریم. حاضریم توی سرمای استخوان سوز ماشین مان را بفروشیم و موتور سوار شویم! حتی می پذیریم وام های با مبالغ بالا و طولانی مدت بگیریم، و تا بیست سال آینده قسط هایش را بپردازیم، اما خانه دار شویم. و در نهایت هم با تحمل تمام شرایط سختی که برای خودمان پیش آوردیم، با افتخار می گوییم: می ارزید. این خانه ای که برای خود ِ خودمان است، ارزشش را داشت که همه ی ماه را کار کنیم و کار کنیم که بتوانیم از پس قسط هایش برآییم!

خب ما اینطوری بزرگ شدیم. کسی هم نمیتواند خرده بگیرد که این چه کار احمقانه ای است! چرا که روند اجتماعی شدن ما تقریبا به پایان رسیده! و هر چه هم تحصیلکرده و امروزی و اهل دو دو تا چارتا باشیم، در این مورد باز هم با پدربزرگ و مادربزرگ هایمان هم عقیده ایم.

ما، یعنی من و همسرم در استانه ی سه سالگی زندگی مشترک مان زیر یک سقف، تا یک ماه آینده به خانه ای می رویم که برای خودمان است. برای اولین بار و در عین حال بزرگترین قدم استقلال طلبانه ی خود رو برداشتیم! با همه سختی هایی که در انتظارمان خواهد بود. با علم به اینکه مطمئنا خدا هوامون رو داره.

من هم مثل تمام آدم هایی از این فرهنگ که توضیحش پیشتر داده شد، خوشحالم. خوشحالم و از اعماق قلبم از خدا میخواهم که همه ی کسانی که صاحب خانه شدن از دغدغه های اصلی شون هست، این شادی و رضایت رو با تمام وجود درک کنند.

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۲
بی‌ همگان

هو

__

 

 

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش!

که یک کرشمه، تلافی صد جفا بکند

 

 

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۱
بی‌ همگان

هو

 

__

 

قدیم ترها که وبلاگ نویسی هنوز رواج داشت، مثلا یکی از رسم ها این بود که همه برای روز تولدشان مطلبی پست می کردند. 

حالا البته من بعد از حدود دو سال نیامده ام اینجا که بگویم امروز تولدم بود! حال و هوای اینجا همین پریشب که کل صفحه ام را زیر و رو کردم، بدجور به سرم افتاد. خواندن نوشته ها و کامنت های شان، ذوق وبگردی همان روزها را در دلم بیدار کرد. حتی به وبلاگ قدیمی ام در بلاگفا هم سری زدم. البته بعد از کلی پسورد اشتباه وارد کردن و بالاخره یافتن کلید.

دیدم چقدر آن روزها همه چیز را جدی می گرفتیم. چقدر دوستی هامان شوخی شوخی، جدی شده بود. که برخی ش تا همین حالا هم ادامه دارد. بعضی هایمان از پشت همین وبلاگ ها عاشق هم شده بودیم حتی! حالا با همان تعریفی که در آن سن از عشق داشتیم. که مطمئنا برای خودمان قابل احترام بود. چند نفری هم با همین عشق ها، به هم رسیدند و الان زیر یک سقف اند! خوشا به حالشان اگر خوشبختند. خوشا به حال هرکسی که تجربه ای شیرین از عشق دارد. حتی شاید با نرسیدن!

همه ی اینها و بیشتر از اینها که پریشب از فکرم گذشتند، حسرت و افسوسی برایم به دنبال داشت که چرا دیگر توی این شبکه های اجتماعی تازه، نمی شود این حس و حال و اصالتی را که وبلاگ نویسی داشت، پیدا کرد. نمی شود به هیچکس اعتماد کرد و نزدیک شد. فقط باید بهشان لبخند بزنی و قربان صدقه های دروغین بروی. که مبادا از تعداد فالوور ها و ممبر هایت کم بشود!

یا آن روزها ما زیادی ساده بودیم، یا این روزها همه زیادی گرگ اند!

 

 

این چند خط را برای همین چند نفری هم که هر روز به اینجا سرمیزنند ننوشتم حتی. نوشتم که امروزم را و حسم نسبت به اینجا و خاطراتم یادم بماند.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۵
بی‌ همگان

هو

__

 

لحظه شماری میکنم برای آن ساعتی که ناباورانه سرم را بالا بیاورم و این رویای همیشگی ام را تحقق یافته ببینم و با دیدن گنبدت، این دل آشوبه ی مدام این روزها و این بی قراری های ساعت های آخر، به آرامشی عمیق بدل شود.

 

 

آااااخ.. که چقدر دوستت دارم!

 

 

 

دوستان ِ جان! اگر گاهی این زبان لعنتی کسانی از شما را آزرده، به کرم میزبان این سفر عاشقانه ی ما، ببخشد. که کارمان بدجور گیرتان است!

 

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۳
بی‌ همگان

هو

-

 

حال پسر بچه ی تخسی را دارم که از پدرش قول گرفته اگر بچه ی خوبی باشد، دوچرخه ای هدیه می گیرد. همان دوچرخه ای که همیشه آرزویش را داشته. اما با این حال خیالش راحت نیست. همه ش می ترسد. همه ش شک می کند. می ترسد نتواند انتظار پدرش را برآورده کند. شک می کند به خودش که آیا واقعا می تواند سزاوار هدیه پدر باشد یا نه. دل توی دلش نیست.  از یک طرف سودای دوچرخه و از طرفی دیگر شیطنت هایی که از خودش سراغ دارد..

اما باز ته دلش هی امیدوار می شود. یک امید شیرین. امیدی که از مهربانی های همیشه ی پدر نشات گرفته. از اینکه هربار با اغماض، اشتباهات و بازیگوشی هایش را نادیده گرفته.

اصلا خاصیت پدرها باید به همین باشد. که همیشه بچه های شان را در خوف و رجا نگه دارند.

من به پدر ِاین قصه بیش تر رجا دارم تا خوف..

 

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۴۰
بی‌ همگان

هو

-

 

مدام به روزی فکر میکنم که خبرش را بیاورند که همسرش از فساد اخلاقی  اش مطلع شده و زندگی شان رو به انحطاط ست. همسری که در تمام این مدت بی خبر از همه چیز، تمام عشقش را نثار روابط شان کرده. تراژدی های دردناکی مقابلم رژه می روند از بدبختی و فروپاشی زنی که با هزار امید و آرزو لباس سفید عروسی بر تن کرده و ترک خانه پدر گفته بود..

 

 

....

چطور بعد از به حقیقت پیوستن این تصورات، خودم را ببخشم؟

که از همه چیز خبر داشتم و لب باز نکردم..

دست هام، پاهام، دلم، لب هام سست می شود حتی از فکر کردن به اینکه من پیغام بر چنین خبری باشم..

 

 

 

۱۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۰۰:۵۳
بی‌ همگان